امروزهایم را به فردا می فروشم
من آدمی هستم که حوّا می فروشم
تنها برای خاطر تنها نبودن
یک بقچه تنهایی به تن ها می فروشم
اصلا به فکرم هم نمی آمد که روزی
در کوچه و بازار ، رویا می فروشم
بیچاره آن که دل به مهر ما سپرده
حتماً نمی داند که دل را می فروشم !
کابوس ، خوابم را به غارت برد و دیدم
دارم قیامت را به دنیا می فروشم
...
نه کاسبم ، نه تاجری سرمایه دارم
من شاعرم ، موضوع انشا می فروشم !
دنیا محل آرمیدن نیست
بازار (جان و دل) خریدن نیست
سرما زد و باغ از نفس افتاد
انگار وقت میوه چیدن نیست
دیگر کسی در بوم احساسم
در حال نقاشی کشیدن نیست
می بندم این چشمان خیسم را
این صحنه ها در حد دیدن نیست
باید به دریا زد در این طوفان !
راهی به غیر از دل بریدن نیست
تصنیف (عشقم رفت) می خوانند
در من ، ولی حس شنیدن نیست
معلوم شد از قصه ی لیلی
پایان هر عشقی ، رسیدن نیست
...
کاش یاد می گرفتیم که؛
با آدمها به تعامل بنشینیم برای اصلاح فکر و ذهن خودمان
نه برای مجاب کردن آنان به بر حق بودنمان....
من دوست ندارم کسی را بکُشم
این آدمها هستند که تعیین می کنند کشته شوند یا زنده بمانند ...
درست زمانی که حس میکنی همه چیز آروم شده و طرف داره برای چیزهایی که دوست داره و دوست داری برنامه ریزی میکنه
خرابش نکن....