خیلی وقت بود ندیده بودمش. نمی دونم دقیقا چند سالشه. از وقتی که من یادم میاد همین شکل بود. تغییر زیادی نکرده. اما من فرق الان و 15سال پیش رو تو چهرهش می بینم. اون روزا وقتی تازه به این محل اومده بودیم من خیلی کوچیک بودم. ازش می ترسیدم وقتی هر بار که توی کوچه ما رو میدید و به سمتمون می اومد و سلام می کرد. من می ترسیدم و پشت بابا قایم می شدم اما بابا همیشه با یه لبخند بهش دست می داد و جواب سلامش رو می داد. بزرگتر که شدم و فهمیدم سندرم دان چیه دیگه ازش نمی ترسیدم.
...
ادامه مطلب ...
قاصدک را کف دستش گذاشت و آن را بالا آورد. روبه روی دهانش گرفت و این یکی را هم روانه کرد. امیدوار بود این یکی دیگر به مقصد برسد. شاید سر راهش بقیه را هم ببیند! هنوز جواب سوالش را پیدا نکرده بود...
قاصدک قاصدک بود و بعد اسمش شد قاصدک یا چون اسمش قاصدک بود مجبور شد بشه قاصدک؟!
ته دلش باور داشت قاصدک قاصدک بود و شاید همه به مقصد نرسن اما بالاخره از بین این همه قاصدک یکی راهش را پیدا می کند...
غمگین نشستهام؛
پدربزرگ، آرام دارد از کنارم میگذرد
نگاه نگاهم می کند و زیرلب می گوید:
گریزونی، آویزونه
آویزونی، گریزونه ...
ولش کن دخترجان! رهاش کن...
هیچ چیز نمی توانست از پا بیندازدش
تا بلاخره
در میانسالی عاشق شد ...
" اشتباه به عرضتون رسوندن آقا، شما نمی فهمید انگار،
امثال شما با این نظرات جامعه مارو به فساد کشوندین ! "
پاسخ استاد اخلاق بود به اظهار نظر یکی از دانشجوها در باب حجاب ...