خونه ی مادربزرگ رو دوست داشتم واسه حیاطش... حیاطش رو دوست داشتم واسه آسمونش... آسمونش رو دوست داشتم واسه وسعتش...
حالا دیگه چند وقته آسمونش داره تیکه تیکه میشه. داره روز به روز کوچیک و کوچیک تر میشه... می ترسم از اون روز که ساختمونا اینقـــدر قد بکشن که خورشید هم یه آرزو بشه...
پسرداییم خبر داده بود که خونه مادربزرگم رو می خوان بفروشن تا یه اپارتمان براش بخرن که راحت تر باشه می دونست من چقدر خونش رو دوست دارم خونشون شهرستانه .نمی تونستم برم و برای بار اخر خونشون رو ببینم ازش خواستم برام از همه جای خونه فیلم بگیره . فیلم رو گرفت اما خدا رو شکر خونه رو نفروختن .
.........................
خونه که خشت و گل و اهن و اجره .خونه زنده است به صفای ادماش . خدا اهل خونه ر واز ادم نگیره .
تو اطرافیان ما هم این کار مد شده! یه بنده خدایی هم بعد اینکه خونش رو کوبیدن و ساختن و یه طبقه رو دادن بهش، یک سال بعد فوت کرد... همه میگفتن طاقت نیاورد...
..........................
واقعا... راس میگی... خدا اهل خونه رو حفظشون کنه
خدا کنه همچون روزی نیاد... زندگی خیلی غمناک میشه...
خصوصا اگر خونه رو خود آدم ساخته باشه. و یا برای تهیه اش خیلی تلاش کرده باشه. و حتا اگر فردی رو توی اون خونه از دست داده باشه.
بگذریم. خواستم بگم آن قسمت که در مورد قد کشیدن ساختمونها نوشتید یاد رمان بیوتن امیرخانی افتادم. همونجا که در مورد آسمان خراش ها نوشته.
فقط من یه چیزی رو اضافه کنم!
خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ من هنوز سر جاشه و حالا حالاها هم هس
فقط دور و برشه که دیگه مث قدیما نیس... آسمونش...