ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

به همین راحتی!

این روزها خیلی ها ، خیلی کارها را در حق آدم می کنند و آخرش می گویند:

«ببخشید. حلال کنید.»

بخواب ...

جای خالی، با خیال پر نمی‌شود
بخواب ...!

الله یستهزی بهم و یمدّهم فی طغیانهم یعمهون ...

ما را "عرزشی" بخوانید و مسخره کنید
ما را به جرم دوست داشتن خدای قادر، حکیم، رئوف، رحیم ، لایوصف مسخره کنید
ما را به جرم رعایت نظم دنیا،
ما را به جرم رعایت حقوق آدمها،
ما را به جرم ایمان و باورمان مسخره کنید ...
و خود را مرکز دنیا و روشنفکر بدانید
شمایی که همه‌ی عشقتان خلاصه می‌شود در یک موجود ضعیف، ذلیل و ناتوانی چون خودتان ....
شمایی که ابایی نداری از جاری ساختن هر کلمه و جلمه‌ای به زبانت...
شمایی که هنوز برای جسم و روح خودت هم احترام قائل نیستی ...
شمایی که جهادت، روشنفکریت، همه ی دنیایت خلاصه می‌شود در توییتر و وبلاگ و فیس‌بوک و گودرت ...

چه کسی قابل تمسخر است؟!


طبلیغاط ...

اگر غرب، از جسم زن، در تبلیغاتش سوء استفاده می‌کند
اینجا از شخصیت و روح زن مایه می‌گذارند ...
بله گفتن به آقا داماد بعد از دیدن لیبل فرش

انتخاب همسر بر اساس نوع حساب پس‌انداز

مقایسه شدن تمام کمالات و شخصیت یک زن با طعم چای ... ‌

لطف می کنی شما!

این روزا هر کیو می بینم داره تند تند با خودش مرور می کنه برای شوهرش چکارا کنه که آقا یه وقت چشمش این ور و اون ور ندوه!

اتوی به موقع لباسا، مرتب کردن مدام خونه، همیشه روفرم بودن و خوب پوشیدن و خوب گشتن، غذاهای لذیذ پختن، همیشه راضی و سر به راه بودن، آپ تو دیت و اجتماعی بودن، احیانا نی نی رو همیشه ساکت و تمیز و تپلی نگه داشتن و ....

از اون ور تنها سرویسی که داده می شه، دنبال کس دیگه ای نرفتنه!

عامو خب چرو؟

مملکته؟!

باور کنید ما در یک "تیمارستان بزرگ" زندگی می کنیم!

یاد روستا

 

یاد بچه گی بخیر 

یاد روستا 

... 

 کفش های پاره و ُ

پاچه ی گلی  

... 

زنده باد زندگی ساده ی دلی ! 

... 

مرگ بر شهر مرده ی اراذلی  

تیرباران شده مهر و عاطفه

مرگ بر سیاست ِ ماکیاولی !!!

× تکه ای از یک شعر بلند ×

قطعاً لیلی و مجنون بچه های پرورشگاهی بودند ، مگرنه با تبلیغات خانواده،پسره عاشق دختر داییش شده بود و لیلی هم کماکان به فکر ادامه تحصیل بود !!!

نیاز به امید..

از عصر تا حالا که "جدایی نادر از سیمین" رو دیدم حسابی بهم ریختم. اینکه فیلم چی می خواست بگه و حاشیه هاش به کنار. اما این حال بد من  اسمش "افسردگی" هست. بیماری که به خودی خود به جان جوانها افتاده و خودشون از زمین و زمان بهانه پیدا می کنند برای تشدیدش. میون این همه ناامیدیهای کاذب، پا میشی میری سینما، که حالت خوب بشه، اونوقت ...

داشتم خفه می شدم. برنامه راز، حاتمی کیا بود. یه دفعه طالب زاده به این قضیه اشاره کرد که بعضی از این فیلمهایی که خیلی هم جایزه گرفتن رو، اگه یه عصر جمعه تلویزیون پخش کنه، کل ایران افسرده میشن! نظر حاتمی کیا خیلی جالب بود: "من اصلا نمی بخشم خودم رو اگه فیلمی بسازم که مخاطبم رو ناامید کنم.من کی ام که در این کائنات و جهان به این بزرگی، به جان این جامعه یخی بیندازم و بگم هیچ روزنه ی نوری نیست. خیلی بی انصافیه! خیلی بی اخلاقیه که هنرمندی چنین خفقانی ایجاد کنه. این خفقان از خفقان سیاسی خیلی بدتره. که بگی هیچ امیدی به هیچ کس نیست. چه به فرزندمون، چه به بزرگمون. همه دروغگوییم و همه جبرا می گوییم و در اختیار ما نیست. پس جمع کنیم بریم اونور آب..."


برو بابا !

به روزهای سخت نبودنت قسم
که بودنت هم دردی را دوا نکرد ...