ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

یوزارسیف ۲

من آخرش نفهمیدم زلیخا عاشق بود یا هوسران ...


قطعه ی گم شده

حکم پازلی را دارم که قطعه ی اصلیش برای همیشه گم شده ... 


یوزارسیـــــــف

در اعجاز قرآن و احسن القصص بودن داستان یوسف همین بس که ملت شهید پرور با این همه سوتی ، دستکاریهای ناشیانه در داستان و  روایت پر از اشکال ، باز هم آنرا پیگیری می کنند و حظ وافر می برند ...


کجا برم که عطر تو ...

و لا یمکن الفرار من محبتک ...

مردی که راه رفتنش قشنگ بود ...!

صدای شمشیرش می آمد، صدای تاخت اسب و زمزمه شعری که می خواند:« این مبارزه، جوهره مردان را آشکار می کند .این مبارزه، ادعا را از حقیقت جدا می کند  »(۱).

نفس ها حبس بود. جوان های خویشاوند، سر لای زانوها پنهان کرده بودند تا فریادی را که در راه بود نشنوند. جوانها، نیمه شب،  دور از چشم بزرگترها رفته بودند  بیابان، با هم پیمان بسته بودند  پیش از علی اکبر بروند.  می دانستند که هر زخم تن علی، پدرش را تکه تکه می کند. اما مگر پدر و پسر گذاشته بودند. علی گفته بود من باشم و شما بروید؟

پدر گفته بود اول علی! فقط قبل رفتن چند قدم پیش رویم راه برود. 

 

(۱) رجزهای علی بن الحسین معروف به علی اکبر  

 

نفیسه مرشد زاده

مردی که فقط اسب داشت[1]

 امام آمدند دم خیمه اش .دنبالش فرستاده بودند و نیامده بود. به فرستاده گفته بود به آقا بگو عذر دارم نمی آیم. امام دلشان رضا نشد و خودشان آمدند صدایش کنند.

گفت:« آماده مرگ نیستم آقا!،  اسب قیمتی ام  مال شما»

 نگاهی کردند که از شرم لال شد:«  اسب ات را نمی خواهیم. » چشم از او گرفتند خیره شدند به خاک:« از اینجا دور شو که  فریاد غربت ما را نشنوی. که اگر بشنوی و نیایی...»

سوار اسب قیمتی اش  به تاخت، رفت و دور شد. 

1- عبیدالله بن حر  

 

نفیسه مرشد زاده

یا زینب !

۱ـ  

 

اسمت را از آسمان آورد ... 

جبرئیل ... 

با چشمانی خیس اشک ... 

تو شدی زینب ...!

خودشیفته

 بعضی ها چون برای خودشان می میرند خیال می کنند دیگران هم براشان می میرند

  

 

پ. ن )‌اگرخواستی بمیری حتما خبرم کن ..

خوشبختـــــ

همـــــــــــــــه خوشبختـــــــ ولی ما چیـــــــــــ؟!!

یلدا

شب بی تو یلداترین یلداست .. 

آغاز فصل سردِ بودن ...