پاییز هم پاییز های قدیم !
از کنار باغ ارم که راه می افتادی ، دستانت را در جیبت میکردی و با برگ های نارنجی نم ِ باران خوردهی درختان فکر میکردی ....، چشم باز میکردی میدیدی حافظیه ای ....
خدایا ! یک عمر سرت داد زدیم که چیزهایمان را کجا گذاشتی !؟
نگو که گمشان کرده بودی تا تو را پیدا کنیم ....
چه رسم قشنگی را بنا کرد ، آن آهوی خسته ی نگران ِ پریشان ...
دختر باهاس اینقَدَر معصوم باشه که آدم تابِ نگاه یه غریبه رو هم بهش نداشته باشه ...
پ ن :درست مثل آبجی های هم وبلاگی خودمون اینجا ، روزشون مبارک
مرد باهاس هر از گاهی یه جا خودشو گم و گور کنه
حق نداره جلوی کسی گریه کنه !
.
.
پ ن : مردی که هیش کیو نداره ، همه جا گم و گوره ...