یک عالمه اتفاق محال
دوره ام کرده اند ...
نه می افتند
نه می روند ...
فقط می رقصند ...
گاهی اوقات خدا با یه تو پوزی اساسی بهت حالی میکنه کجا ایستادی!
اونوقته که نمیدونی بخندی یا گریه کنی
یا اینکه تا مدتها مبهوت بمونی!!
هضم نمی کنم مهربانیهایت را
من جنبه ی این همه خوب بودنت را ندارم
همین روزها دستی دستی زندگیم را چشم خواهم زد!
مرد باهاس هر از گاهی یه جا خودشو گم و گور کنه
حق نداره جلوی کسی گریه کنه !
.
.
پ ن : مردی که هیش کیو نداره ، همه جا گم و گوره ...
چندبارِ دیگه باید بی هوا دستمو بسوزونم
بی حواس به در و دیوارِ خونه بخورم
تو خیابون گیج بزنم و ندونم کجا میخواستم برم
تا یادت
خیالت...خیالت...خیالت...
از سرم بپره...؟