ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

تناقض !

دخترکش را نشاند جلوی تلوزیون
و رفت تا مقاله اش را در باب " راههای افزایش خلاقیت کودکان "
تمام کند ...

پدر

صورتش را نزدیک برد و آرام توی گوشش گفت: " یه عمر دلم می خواس بغلت کنم"
و اشکهایش چکید روی کفن سفید ...

مصنوعی !

پاهای مصنوعیش هیچ مشخص نبود
اما خنده ی مصنوعی اش بدجور توی ذوق می زد ...

آدمهای تنهای شهر ....

پک عمیقی به سیگارش زد و چشم دوخت به چراغهای روشن شهر
صدای رادیو، حجم خالی خانه را پر کرد
آغازِ سالِ یک هزار و سیصد و نود هجری شمسی .... 


واسه من سال جدیده ، واسه تو ... !!!

گفت : " عیدت مبارک."
صدایش گرفته بود ...
زل زدم به چشمهایش که داشت هی قرمز تر می شد.
گفتم : " عید مال شماهاس"
اشکش چکید .... سرش را پایین انداخت ...
آرام گفت : "هنوز تا اجرایِ حُکـ....."
صدایش با صدای بلندگو در هم آمیخت...
ـــ وقت ملاقات تمام است ... 

واقع بین

گفت: دلم نمی خواهد پای یک انتخاب اشتباه بمانی،
نمی خواهم اشتباه بزرگت باشم!
و رفت ...

به چشمهایش قسم ...

پیرمرد، قسم راستش، چشمهای یونسش بود.
کم می گفت، اما وقتی چشمهایش ریز می شد، رگ گردنش ورم می کرد و می گفت : به چشمهایش قسم!! دیگر کسی نه نمی گفت، حتی اگر پیرمرد ادعا کرده بود که  ماست سیاه است و ذغال سفید... چشمهای یونس حرمت داشت، نه تنها برای پیرمرد که برای همه ی مردم ده، آخر همه، کوچک و بزرگِ ده دیده بودند که چشمهای یونس، همان چشمهای سیاه و خیره، یک شب میان روضه، نورش برگشت! میان روضه ی عباس...!