ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

نوید و نگار ...

با مرگ مادرم، پدرم رفت توی غاری شاید. غاری که به ندرت از آن بیرون می‌زد. غار خودش. شاید این تنها چیزی باشد که بتوان درباره‌ی کسی گفت که غمی سنگین روح او را له کرده‌ بود. پدرم در تمام مدت خاک‌سپاری گریه نکرد. وقتی از امام‌زاده یحیی برمی‌گشتیم، توی ماشین گریه نکرد. توی خانه گریه نکرد. انگار مدام داشت به چیزی فکر می‌کرد. مدام زل زده بود به جایی. به گل‌های قالی. به ساعت دیواری. به پاکت سیگارش. به دست‌هایش. به تلوزیون خاموش. به گلدان روی میز. تا دو روز حرفی نزد. تنها سیگار می‌کشید و گاهی سرفه می‌کرد. روز سوم صدای گریه‌اش را از توی حیاط شنیدیم. چشمش افتاده بود به کفش‌های مادرم ...

سه گزارش کوتاه درباره‌ی نوید و نگار/ مصطفی مستور

نظرات 2 + ارسال نظر
مسافر دوشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 06:51 ب.ظ

اینجاش بغضم ترکید
امان از قلم مستور..

سیدخلیل یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:23 ق.ظ http://heaven-reza.blogfa.com

حتمن میگیرمش و میخونمش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد