ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

پسری که مرا دوست داشت

پسرک دوچرخه‌سوار به سرعت از کنار دخترک دانش‌آموز رد می‌شد و می‌پرسید: " عروس مادر من می‍شی؟" دخترک هرگز به این سوال پاسخ نمی‌داد. سکوت علامت رضا بود، این را هر دو می‌دانستند.
پسرک در هفده سالگی به جبهه رفت و در چهل و دو سالگی دخترک، بازگشت و در قبرستان شهر کوچک آرام گرفت.
فردای روز تشییع استخوان‌های پسرک، زن سر مزار او رفت. همان پسرک شوخ و شنگ هفده ساله در قاب عکس به او لبخند می‌زد.دخترکی شش ساله ظرف خرما را جلوش گرفت و گفت: " چقدر پسرتون خوشگل بوده!"

پسری که مرا دوست داشت/ بلقیس سلیمانی

نظرات 3 + ارسال نظر
-:- مریم -:- جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:00 ق.ظ http://myeshghe.blogsky.com/


سلام ... خوبی ...

آخی چه غم انگیز ...

عزیزم خوشحال میشم به خط خطیهای منم سری بزنی ...

موفق باشی ... درپناه حق ...

محمد جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:07 ب.ظ

سلام- معرکه بود...

محدثه سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:14 ب.ظ

نوشته ات غم انگیز بود ولی از همه ی نوشته های قبلی تاثیر گذارتر بود و زیباتر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد