این روزها حسابی مبهوتم..
اصلا حرفم نمی آید،
دوست دارم خاموش باشم و فقط منتظر بمانم تا ببینم چه میشود.
این روزها اتفاقات عجیبی می افتد،
جهان همیشه خفته ی عرب پس از سالها بیکباره بیدار شده اند.
گویی زلزله ای ناگهانی رخ داده.
ایران روزهای سختی را میگذراند.
مجری اخبار به راحتی شعارهای مردم را تکرار می کند.
ما بیست ماه پیش این شعارها را دادیم،
اما او امروز ..
بعضی بزرگان تازه زبان باز کرده اند!
اما ما بچه ها بیست ماه پیش جرات گفتن داشتیم..چرا؟
باید این همه مدت بگذرد تا بزرگترهای دنیا دیده مان حقیقت را بفهمند؟
اما ما کودکان سرد و گرم نچشیده، همان وقتها.. حتی پیش از 22خرداد فهمیدیم..
در آینه جمال علی مان دیدیم آنچه آنان در خشت خام باید میدیدند و ندیدند..
این روزها روزهای عجیبی است..
دلهره تمام وجودم را فرا گرفته،قلبم تند تند میزند..
گوشهایم گویی صدای پاهایش را می شنود....
برادر!
میشه لطف کنی بگی چی دیدی؟
گفتنی نیست داداش!
اگه خودت تا حالا ندیدی با گفتن منم نمیبینی.
هیچی نمیشه گفت!
اینا همش درد داره . . .