سیامک: بعضی وقتا یه چیزای کوچیکی تو گذشته تبدیل می شن به یه حسرت بزرگ بعد هر چی که زمان می گذره اون حسرته هم بزرگتر می شه تا یه جایی که دیگه نمی شه ازش فرار کرد ... تمام اون سالها ی دانشکده من عاشق شما بودم ... اما هیچ وقت اینو بهتون نگفتم یعنی نشد که بگم ... همین
لیلا: جدی که نمی گی؟!
سیامک: چرا جدی می گم . برای همینم این نگفتن شده حسرت...تا یه جایی فکر می کردم این حسیه که تموم می شه ! اما کم کم فهمیدم اونقدر که حسرت نگفتنش اذیتم می کنه حسرت نشدنش آزارم نمی ده ...
این چه فیلمی بود؟
تنها دوبار زندگی می کنیم