ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

ابالفضل

مادر و دختر خردسالش ، عرق ریزان ، کلافه از انتظاری طولانی، درب عقب ماشین را باز کردند و سوار شدند.

دخترک در حالیکه نمیتوانست جلوی ذوق زدگی اش را بگیرد با هیجان گفت :

- مامااااان باورت میشهههه؟ چه زود ماشین گیرمون اومد.

- آره دخترم. هر وقت کارت گیر افتاد به ابالفضل بگو ...

نظرات 2 + ارسال نظر
ماری شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ق.ظ http://harimedel.persianblog.ir

یا ابالفضل با تو می گویم! گوش می دهی به دلم؟

امید شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ق.ظ

از اینکه حضرت عباس تو را برای جابجایی مادر و دختر خردسالش انتخاب کرد َ به شدت بهت تبریک میگم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد