ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

ثبت لحظه!

پنجره های ماشین باز بود...باد از پنجره ها رد میشد و به صورتم میخورد...به سرم زد، قطره های اشکم را به دست باد بسپارم، ببینم تا کجا سفر میکنند....اتوبان، خلوت بود و سرعت ماشین زیاد و چراغهای وسط بلوار، روشن و درخشان....صدای آهنگ زیاد بود. آنقدر که با صدای باد، غوغایی براه انداخته بود...ساکت بود و خاکستر سیگارش، توی ماشین می ریخت....


یک آن دلم خواست این "لحظه" تا "ابد"، ادامه می داشت....