اهالی سرزمین خوشی ها!
در چهره های بی روح و چشمان خواب آلودتان
بی هدفی موج میزند.
پ.ن - ۷ صبح در مترو سیدنی
خیلی معرکه بود و قابل تامل!
ایول خیلی خوب بود .. کاش میشد اینو توی مترو بلند بلند براشون بخونید :)
کاش میشد سوال کرد از تک تک چهره های بی روح و خواب آلود.. که سالهاست در خواب زمستانی و تابستانی مانده اند... در پی چه هستید و که؟با این عجله روزتان را شب میکنید ، از خود سوال میکنم نصیب شما از این روزهای محدود چیست...تکه نانی که چند لقمه بیش نیست..یا لبخندی بس مصنوعی که به خود میزنید..حال آنکه خوب میدانید فریبی بیش نیست..آه که فریب خوردید..فریب فریبهای خود را خوردید..دروغها را باور کردید..و باورها را تکذیب کردید..با عجله میروید..برگردید..شاید چیزی جامانده باشد..شاید چراغ را برنداشتید..شاید خود را گم کرده باشید.. برگردید..بیراهه را با سرعت میروید..آه که وقتی به آخر جاده رسیدید خواهید دید..که چه دیر راه را از چاه شناخته اید....عجب اینکه گاه به راه خود شک میکنید..و ساده با خود میگویید: دیگر دیر است، بگذار از همینجا برویم..و اینبار چشم را محکمتر میبندید.. تا محکمتر قدم بردارید..آه از آن شب تاریک که به انتهای مسیر میرسید..فریاد نزنید، اینجا همه گم شده اند...و چه دور است از شما، راه آنان که اول صبح با شما بودند..آنان که راه صبح را رفتند.. و شب تاری ندیدند..اول صبح به آنها میخندیدید و آنها به حال شما میگریستند..اکنون بنگرید.. جای اشک و لبخند کجاست؟
محشر بود!
خیلی معرکه بود و قابل تامل!
ایول خیلی خوب بود .. کاش میشد اینو توی مترو بلند بلند براشون بخونید :)
کاش میشد سوال کرد از تک تک چهره های بی روح و خواب آلود.. که سالهاست در خواب زمستانی و تابستانی مانده اند... در پی چه هستید و که؟
با این عجله روزتان را شب میکنید ، از خود سوال میکنم نصیب شما از این روزهای محدود چیست...
تکه نانی که چند لقمه بیش نیست..
یا لبخندی بس مصنوعی که به خود میزنید..
حال آنکه خوب میدانید فریبی بیش نیست..
آه که فریب خوردید..
فریب فریبهای خود را خوردید..
دروغها را باور کردید..
و باورها را تکذیب کردید..
با عجله میروید..
برگردید..
شاید چیزی جامانده باشد..
شاید چراغ را برنداشتید..
شاید خود را گم کرده باشید.. برگردید..
بیراهه را با سرعت میروید..
آه که وقتی به آخر جاده رسیدید خواهید دید..
که چه دیر راه را از چاه شناخته اید....
عجب اینکه گاه به راه خود شک میکنید..
و ساده با خود میگویید: دیگر دیر است، بگذار از همینجا برویم..
و اینبار چشم را محکمتر میبندید.. تا محکمتر قدم بردارید..
آه از آن شب تاریک که به انتهای مسیر میرسید..
فریاد نزنید، اینجا همه گم شده اند...
و چه دور است از شما، راه آنان که اول صبح با شما بودند..
آنان که راه صبح را رفتند.. و شب تاری ندیدند..
اول صبح به آنها میخندیدید و آنها به حال شما میگریستند..
اکنون بنگرید.. جای اشک و لبخند کجاست؟
محشر بود!