بهار را دوست ندارم ،
با این که در بهار به دنیا آمدم
با این که بهار ، فصل تولد خاطره های بی همتاییست !
بهار را دوست ندارم با این که عاشق بارانهای گاه و بی گاه و بی نظم و قاعده اش هستم .
بهار را دوست ندارم با این که بوی بهار نارنجش حالم را خوب می کند ،
چیزی آزار دهنده در بهار هست که تلخیش روی تمام شیرینهای آن را پوشانده .
چیزی از جنس انتظار ...
سلام..
زندگی همینه...بهار نو شدنش زیباست..ازش باید نو شدن آموخت...
یاد این شعر افتادم :
چو یار نیست بگو تا بهار برگردد / بهار من آن دم که یار برگردد !
...
..
اوهوم ! چیزی از جنس انتظار ... از جنس نبودن ِ یار ...
سلام
چون چند روز دسترسی به اینترنت نداشتم چند تا مطلب رو با هم خوندم:
1) دوسالگی وبلاگ قشنگتون مبارک. ما که هنوز یک سالمون هم نیست
2) پرفسور حسابی میگن: جهان سوم اونجایی که هر که به فکر اباد کردن کشورش باشه خانه اش خراب میشه و هر که به فکر ابادی خانه اش باشه کشورش خراب میشه!
یا علی
ممنون .
دکتر حسابیه دیگه !
....چیزی از جنس انتظار.........!
هی روزگار........................!
سلام.تو چقد شبیه منی. ریزنوشتاتو دوست دارم
و گاهی کپیشون می کنم تو فیس بوکم
سلام...گاهی فراموشی انتظار که خوبه ها...کلا فراموشی چیزه خوبیه :D