ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

مردی که فقط اسب داشت[1]

 امام آمدند دم خیمه اش .دنبالش فرستاده بودند و نیامده بود. به فرستاده گفته بود به آقا بگو عذر دارم نمی آیم. امام دلشان رضا نشد و خودشان آمدند صدایش کنند.

گفت:« آماده مرگ نیستم آقا!،  اسب قیمتی ام  مال شما»

 نگاهی کردند که از شرم لال شد:«  اسب ات را نمی خواهیم. » چشم از او گرفتند خیره شدند به خاک:« از اینجا دور شو که  فریاد غربت ما را نشنوی. که اگر بشنوی و نیایی...»

سوار اسب قیمتی اش  به تاخت، رفت و دور شد. 

1- عبیدالله بن حر  

 

نفیسه مرشد زاده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد