ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

پیشنهاد هفته (2)

"قیدار" هم تمام شد و من منتظرم که در خیابانی، جاده‌ای، وقتی گیر و گرفتار و ناامیدم، یک مرد چارشانه با موهای جوگندمی از بنزی یا پیکانی پیاده شود و ... منتظرم! درست همانقدر که در تمام این سالها حس می‌کردم می‌توانم بروم قطعه‌ی سی و دو شهدای بهشت‌الزهرا و علی فتاح را ببینم...



پ.ن 1: قیدار/رضا امیرخانی/ نشر افق
پ.ن 2: برای خواندن یک دست‌نوشته‌ی کوتاه در ارتباط با رمان قیدار به ادامه‌ی مطلب بروید

یاحق

قیدار تمام شد در حالی که بعد از مدتها لذت بلعیدن کلمه به کلمه‌ی یک کتاب را برایم تکرار کرد. مثل باقی کتابهای امیرخانی، فصل اول را درگیر دست و پنجه نرم کردن با اصطلاحات، لقب‌ها، اسم‌ها و در کل زبان خاص کتاب می‌شوی، اما همه‌ی هجی کردن‌های ناشیانه و دوباره‌خوانی‌ها، تنها یک فصل طول می‌کشد. بعد از آن تک تک شخصیت‌ها شروع می‌کنند به جان گرفتن و زنده شدن. این هنر امیرخانی است که همان اوایل داستان، طوری با شخصیت‌ها آشنایت می‌کند که می‌توانی راجع‌به هر کدامشان یک کتاب بنویسی، می‌توانی حدسشان بزنی و پیش‌بینی کنی که هر کدام در هر موقعیت و شرایطی چه می‌کنند ...

قیدار شرح همان جوانمردی‌ای است که در کابلستان* جا‌به‌جا تکرار می‌شود، داستان علی فتاح* است در شکل و شمایلی دیگر، لنگر پاسید، شرح داستانیِ آرمانشهریست که فلاسفه تکه‌تکه و جزء جزء، اصول، قوانین، تعلیم و تربیت، اقتصاد، سیاست و غیره‌اش را توضیح می‌دهند، هر کدام به شکلی، از افلاطون تا اُوِن*. همه‌ی تئوریهای مطرح شده در فلسفه‌ی آرمانشهرگرایی در اشکوب‌های لنگر پاسید جان‌دار و عملی خودنمایی می‌کنند. بگذریم که آرمانشهر امیرخانی ریشه در اعتقادات، تفکر و نگاه خاص خودش دارد، همان‌طور که آرمانشهر هر کدام از ما می‌تواند به قدر رشد شخصیتی و تفکرات و اعتقادات خاص خودمان متفاوت باشد. رهبر آرمانشهر امیرخانی قیداریست که همه را به آرمانشهرش می‌پذیرد، اصلا درِ لنگر را به عمد نیمه‌باز می‌گذارد به "قاعده‌ی رد شدن یک آدم مظلوم ". قیدار آرمانشهرش را با آدمهایی می‌سازد که فرسنگ‌ها با آرمان و آرمانگرایی فاصله دارند، آدمهای سیاه و سفید و این نکته‌ایست برای اهلش که در پی ساختن آرمانشهری هستند با آدمهایی که از ازل آرمانی بوده‌اند، تا ابد آرمانی خواهند ماند و آرمان همان چیزیست که آنها می‌گویند. قیدار برای مقابله با بی‌قانونی و هنجارشکنی اعضای آرمانشهرش "فنِ جوال‌دوز" را دارد، فنی که هنجارشکن را با احساس و وجدانش زمین می‌زند. با این همه قیدار هر چقدر هم با تساحل و تسامح نگاهش کنیم، اغراق آمیز و مبالغه‌ایست، بیش از آنکه گاراژدار باشد، عارف است، عامیست که حرف اهل دل را خیلی بهتر از خودشان می‌فهمد و برای اینکه قیدار آرمانی باشد و آرمانی بماند و آرمانشهرش را بسازد، خود شدیدا اغراق آمیز است، زیادی بزرگ است، گاهی حتی نچسب و غیرقابل باور، امکاناتش زیاد است و برای اینکه بیشتر و بیشتر توی چشم بیاید، اطرافیانش خیلی کم‌اند، نه از حیث کمی که کاملا کیفی، حتی صفدر را که بیش از همه ازش انتظار می‌رود شبیه یا نزدیک به قیدار باشد درست وسط ماجرا، تغییر جهت می‌دهد، نه رفتنش به قاعده است و نه برگشتنش دلچسب...! اما برای اینکه قیدار به قدر سیدگلپا همه‌چیز تمام نباشد و قابل باور از آب دربیاید، نکاتی را در اخلاق و برخوردش می‌بینیم که بیش از آنکه باورمان را بیشتر کند، کمتر می‌کند، غرور و تکبر قیدار یکی از آنهاست که نه تنها شخصیت را متعادل و قابل باور نمی کند که مرحله‌ی سوم تکاملش را هم که همان گمنامیست به چالش می‌کشد. من در اطرافم قیدارهای زیادی را دیده‌ام، قیدارهایی که برای قیدار بودن نه گاراژ لازمند و نه باغ قلهک دارند؛ اتفاقا یکی از همان سیاه و سفیدهایی هستند که لازم نیست برای به چشم آمدن قیدارهای اطرافشان، کم باشند یا نباشند ...

اما "قیدار" هم تمام شد و من منتظرم که در خیابانی، جاده‌ای، وقتی گیر و گرفتار و ناامیدم، یک مرد چارشانه با موهای جوگندمی از بنزی یا پیکانی پیاده شود و ... منتظرم! درست همانقدر که در تمام این سالها حس می‌کردم می‌توانم بروم قطعه‌ی سی و دو شهدای بهشت‌الزهرا و علی فتاح را ببینم؛ همانقدر که ...
ممنون آقای امیرخانی بابت خلق این شخصیت‌های دوست داشتنی ....


1ـ جانستان کابلستان، سفرنامه رضاامیرخانی به افغانستان

2_ علی فتاح؛ شخصیت اول رمان " من او" اثر رضا امیرخانی

2ـ رابرت اون. پدر آرمانشهرگرایی


 این مطلب در سایت رضا امیرخانی
این مطلب در سایت خبری تحلیلی الف





نظرات 2 + ارسال نظر
آزیتا چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:16 ق.ظ http://entezaretoolani.blogfa.com

ممنون که چنین کتاب خوبی را پیشنهاد کردید . حتما کتاب را تهیه می کنم و می خوانم .موفق باشید.

مصطفا چهارشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:52 ب.ظ

امیرخانی انگار دو یا سه دهه بیشتر از سن شناسنامه ای اش زندگی کرده است و نوشته است.
عجیب به دل می نشیند خودش و نوشته هایش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد