ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا، سرایم ... !

رفتن، هر چند آرام و لاک پشت وار

بهتر از ماندن و در مرداب فرو رفتن است ...

به مسافر دل بستن خطاست ...

مسافر، مسافر است
وقت استقبال هم می دانی
که یک روز باید بدرقه اش کنی ...
دل نبند ...

یادم نرفته ای !

میان این شلوغی های نزدیک عید
بین این همه فکرِ خرید و سفر و فراغت ...
وقت خوبیست برای فکر کردن به تو
کسی حواسش به من نیست ...

هذا یوم الجمعه

کنار پنجره ای که عطر خوش آمدنت را می پراکند، ایستاده ام
و صبح های بدون تو را می شمارم ... 



*دیگر عرضی ندارم/ عبدالرحیم سعیدی راد

۹۰ شد!


دهه ی شصتی ها ...
امســــــــــــال حواستان را جمع کنید!
خطر ورود به دهه ی چهارم زندگی ... آهسته تر برانید ...

 

انگار آخر دنیاست...

پدر خانه که دلش گرفته باشد

انگار ستون خانه ترک خورده باشد

همه جای خانه می لرزد.صدا می دهد.ذره ذره خاک از لا به لای شکاف ها میریزد پائین.

با شاخه گل و دو تا کلمه هم درست نمی شود...

انگار دنیا را استپ کرده اند ...

مادر یک خانه اگر نخندد، اگر ناراحت و غصه دار باشد
نفسِ آن خانه می گیرد
نبضش نمی زند
گل هایش پژمرده می شوند...



به چشمهایش قسم ...

پیرمرد، قسم راستش، چشمهای یونسش بود.
کم می گفت، اما وقتی چشمهایش ریز می شد، رگ گردنش ورم می کرد و می گفت : به چشمهایش قسم!! دیگر کسی نه نمی گفت، حتی اگر پیرمرد ادعا کرده بود که  ماست سیاه است و ذغال سفید... چشمهای یونس حرمت داشت، نه تنها برای پیرمرد که برای همه ی مردم ده، آخر همه، کوچک و بزرگِ ده دیده بودند که چشمهای یونس، همان چشمهای سیاه و خیره، یک شب میان روضه، نورش برگشت! میان روضه ی عباس...!

خدایا! همه ی درها بسته؛

و دل من وابسته؛

خود همه چیز می دانی؛

پس باید که لبم فروبسته...


*بعد از یه روز سخــــــــــــــــــــت...

من از تو رسیدم به باور تو !

با تو شوری در جـــان

بی تو جــانی ویـــران

از این زخـــــم پنهــان

                می میـــرم 


دانلود