این دل ما هم بگیر نگیر داره
یه روز میگیره ... سه روز ول میکنه ... اونوقت دوباره میگیره ... حالا مگه دیگه ول میکنه .. ؟
یاد گرفته ایم,
ناخواسته یادگرفته ایم
همیشه لذت قصه های عاشقانه دیگران را ببریم. افسوسشان را بخوریم و برایشان خوشحال بشویم و یا ناراحت...
...
یعنی خودمان نمی توانستیم قهرمان یکی از این داستانها باشیم؟ لا اقل در حدخودمان...
به بعضی ها باید گفت :
" بخشش " پیشکشتان ...
مراقب باشید وقت انتقام گرفتن از دیگری
بقیه را قربانی نکنید ...
برای من هم مثل همان شاعر، زمان تقسیم شده به قبل از دوست داشتن و بعد از دوست داشتنت ...
مثل تونل کندوان می ماند ... وقتی به سمت شمال می روی تا قبل از رسیدن به تونل همه جا خشک و بی روح است ، دو طرف جاده پر از کوههایی است با درختچه های کوچکی که فقط آدم را دچار سرگیچه و رخوت می کند ... آدم را از سفر زده می کند ... اما بعد از تونل تاریک و طولانی کندوان ، همه چیز عوض می شود ، به شکل خارق العاده و تعجب برانگیزی همه چیز عوض می شود ... هوای آفتابی ، جایش را به هوای ابری میدهد ... مثل چشمان من بعد از تو ، کوههای بلند و خسته کننده با درختچه های تنک و کوچک رخوت آور جایشان را به دره های سرسبز و عمیقی می دهد که با نگاه کردن بهشان دل آدم غنج می رود ، اصلا آدم زنده می شود ....
لابد جاده ی شمال هم یک زمانی عاشق شده که حال و هوایش این جور است ...
داشتم فکر میکردم که مثل شعر شاید از واژه ها هم بدم بیاید....
دیدم وقتی واژه ها با عطر تو همراه باشند هیچ وقت تکراری نمی شوند
حتی اگر تا ابد من بگویم دوستت دارم و تو فقط یک نقطه جوابم را بدهی....
لابد بهشت هم با عطر تو همراه است که هیچ وقت تکراری نمی شوند...
آزادی یعنی :
گوشی موبایلت را توی ماشین جا بگذاری و یک شبانه روز یادت هم نیاید ... رهایی برتر از این؟!!
گفت: چهل سالگی آخر بلوغ است...
گفتم: چهل ساله ای را میشناسم که در جهالت است و عَلَم هدایت بر دوش دارد.
گفت:سعادت و شقاوت هر دو محتمل است ولی در حدیث آمده که اگر تا چهل سالگی راه را پیدا نکردی، هرگز نجات نخواهی یافت..نخواهی یافت نخواهی یافت...
بله، این خاطره ها هستند که زندگی آدم را مختل می کنند
دارم سعی می کنم، کسی برایم خاص نشود که بعدش خاطره ...
برای کسی خاص نشوم که بعدش خاطره ...
خیابانی، تکیه کلامی،موسیقی، تصویری ...
شاید بهتر باشد آرام و بی خاطره از کنار هم بگذریم ...