خیلی وقت بود ندیده بودمش. نمی دونم دقیقا چند سالشه. از وقتی که من یادم میاد همین شکل بود. تغییر زیادی نکرده. اما من فرق الان و 15سال پیش رو تو چهرهش می بینم. اون روزا وقتی تازه به این محل اومده بودیم من خیلی کوچیک بودم. ازش می ترسیدم وقتی هر بار که توی کوچه ما رو میدید و به سمتمون می اومد و سلام می کرد. من می ترسیدم و پشت بابا قایم می شدم اما بابا همیشه با یه لبخند بهش دست می داد و جواب سلامش رو می داد. بزرگتر که شدم و فهمیدم سندرم دان چیه دیگه ازش نمی ترسیدم.
...
بعد از مدت ها امروز هم دیدمش. داخل کوچه که پیچیدم دیدم عقب عقب داره از کوچه بیرون میاد. یه دسته برگه هم دستش بود و داشت ریز ریز می کرد. اول نفهمیدم قضیه چیه. اما یه کم که جلوتر رفتم دیدم رد کاغذا جلوی در یه خونه تموم شد! نیم ساعت بعد تو خونه نشسته بودم که باد و بارون شروع شد. فقط دعا کردم قبل از پخش شدن خرده کاغذا برگشته باشه به خونه...
من حتی اسمشو نمی دونم اما امروز دیگه ازش نمی ترسم چون می دونم تو اون دنیا جای اون از جای من خیلی قشنگ تره...
یاد پسر خالم افتادم
دلم شکست