کلافه بودم!
از صبح هر چه گفتم،
هیچ کس نشنید.
با تمام وجود فریاد زدم...خودم را به در و دیوار زدم که کسی بشنود و دلم آرام گیرد...بی فایده بود.
با دلی غمگین و بغضی سنگین لحظه های تاریک شب را میشمارم ...چرا آرامش از قلبم رفته؟ چرا خواب به چشمانم نمی آید؟
احساس کردم زیر بالش کمی ناهموار است.....
یادم آمد!
روزی، روزگاری...
با ذکر نام او خوابم میبرد.
تصور کن
افلاطون مونث رو
وقتی روی موتور هزار نشسته
و داره غزل حافظ رو می خونه
و اونو به یک رمان مدرن تطبیق میده
و براش توی ذهنش یک طرح گرافیکی پست مدرن تصور می کنه
و لابد بعدش هم یک فنجون نسکافه می خوره
و هزار لایه پنهان دیگه....
برخیز تا یکسو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوی نام را
هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی می رود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
باران اشکم می رود,وز ابرم آتش می جهد
با پختگان گوی این سخن,سوزش نباشد خام را
دلم برای سالهایی که با این شعر اشک میریختم تنگ است!
فاتحه ی حاجاتمان وقتی خوانده شد
که بعد از هر دعا
خودمان افتادیم دنبال برآورده کردنش ...
مدت هاست که دلم برای صدای قیییییییژژژژژژ یک قلم نی بر روی کاغذ تنگ شده....
هرکه در زندگی جهت داشته باشد... جهش خواهد داشت