عشق تو مرا السـت و منــکم ببعــید
هجر تو مــرا عند عـذابــی لـــشدید
بر گرد لبـت نوشــته یحــیی و یمــیت
من مات من العشق فقط مات شهید
آن دم کـه شــود اذا الســماء فطــرت
و آنــگــه که شــود اذا نجــوم کــدرت
من چنــگ زنــم دامــنت انـدر سئلت
گویــم صنـــما بـــای ذنـــب قتـــلــت
شیخ بهائی
می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکید!
می دانم که در تابوت ِ همین ترانه ها خواهم خوابید!
می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است!
اما هنوز که زنده ام!
گیرم به زور ِ قرص و قطره و دارو،
ولی زنده ام هنوز!
پس چرا چراغ خواب هایم را خاموش کنم؟
چرا به خودم دروغ نگویم؟
من بودن ِ بی رؤیا را باور نمی کنم!
باید فاتحه کسی را که رؤیا ندارد خواند!
این کارگری،
که دیوارهای ساختمان نیمه کاره ی کوچه ما را بالا می برد،
سال ها پیش مرده است!
نگو که این همه مرده را نمی بینی!
مرده هایی که راه می روند و نمی رسند،
حرف می زنند و نمی گویند،
می خوابند و خواب نمی بینند!
می خواهند مرا هم مرده بینند!
مرا که زنده ام هنوز!
(گیرم به زور قرص و قطره و دارو!)
ولی من تازه به سایه سار سوسن و صنوبر رسیده ام!
تازه فهمیده ام که رؤیا،
نام کوچک ترانه است!
تازه فهمیده ام،
که چه قدر انتظار آن زن سرخپوش زیبا بود!
تازه فهمیده ام که سید خندان هم،
بارها در خفا گریه کرده بود!
تازه غربت صدای فروغ را حس کرده ام!
تازه دو زاری ِ کج و کوله آرزوهایم را
به خورد تلفن ترانه داده ام!
پس کنار خیال تو خواهم ماند!
مگر فاصله من و خاک،
چیزی بیش از چهار انگشت ِ گلایه است،
بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر می میرم،
که دل ِ تمام مردگان این کرانه خنک شود!
ولی هر بار که دست های تو،
(یا دست های دیگری، چه فرقی می کند؟)
ورق های کتاب مرا ورق بزنند،
زنده می شود
و شانه ام را تکیه گاه گریه می کنم!
اما، از یاد نبر! بی بی باران!
در این روزهای ناشاد دوری و درد،
هیچ شانه ای، تکیه گاه ِ رگبار گریه های من نبود!
هیچ شانه ای...
منبع؟!
گریه کردم گریه هم اینبار آرامم نکرد
هرچه کردم... هرچه... آه! انگار آرامم نکرد
روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد
بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
درد دل با سایه و دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم، اما نشد
خواستم، اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آنگونه در تب، آه! از مادر بپرس
دستمال تب بر نمدار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد
زنده یاد نجمه زارع
آدم است دیگر. عجیب و غریب. می داند اشتباه می کند ولی سرسختانه می خواهد اشتباهی برود . از این احمقانه تر می شود؟
حماقت با نون اضافه ..
غذای این روزهایمان است ...
حال همهی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیدهام خانهئی خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار ... هی بخند!
بیپرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن!
سیدعلی صالحی