دخترم!
دنیا، آدمهایی دارد که
سکوت تو را در برابر ضعفِ ادبشان
به پای نفهمی تو می گذارند
نه بزرگواریت ...
اگر "گذشت" کسی را کوچک می کرد
خدا اینقدر بزرگ نبود ....
اگر " بخشش" کسی را فقیر می کرد
خدا این قدر غنی نبود ...
غمگین نشستهام؛
پدربزرگ، آرام دارد از کنارم میگذرد
نگاه نگاهم می کند و زیرلب می گوید:
گریزونی، آویزونه
آویزونی، گریزونه ...
ولش کن دخترجان! رهاش کن...
فارغ از کارِ خانه
هویتشان را مستقل از بشور و بساب و بپز در نظر بگیرید ...
گاهی یک جور غمی ته دلت هست
که هر چه میگردی مرجعش را پیدا نمی کنی
این جور غمها بیشتر از ناراحتی
آدم را کلافه می کنند ...
با گریه های یکریز
یکریز
مثل ثانیه های گریز
با روزهای ریخته در پای باد
با فصل های سوخته
با سال های سخت
رفتیم و سوختیم
با اعتماد خاطره ای در یاد
اما
آن اتفاق ساده نیفتاد