طبق یک قانون نانوشته، در شب امتحان ؛
دلتان برای همه کتابهای نخوانده و فیلم های ندیده،
برای دیدن همه فامیل
برای دوره های دوستانه و گپ و گفت با رفقا
تنگ می شود .
و طبق یک قانون نانوشته دیگر می شوید
مرکز جذب تمام پیشنهادهای وسوسه انگیز عالم ...
همیشه از دیر شدن، هراس داشتم
فرقی نمی کند، من دیر رسیده ام
یا تو دیر گفتی ...
مهم این است که دیر شده ... خیلی دیر !
زمان معیار بی ارزشیست
شاید دیروز
شاید 6 ماه قبل از این ...
شاید 21 سال قبل ...
رفتی ...
رفتن، معیار درست تریست ...
پنجره های ماشین باز بود...باد از پنجره ها رد میشد و به صورتم میخورد...به سرم زد، قطره های اشکم را به دست باد بسپارم، ببینم تا کجا سفر میکنند....اتوبان، خلوت بود و سرعت ماشین زیاد و چراغهای وسط بلوار، روشن و درخشان....صدای آهنگ زیاد بود. آنقدر که با صدای باد، غوغایی براه انداخته بود...ساکت بود و خاکستر سیگارش، توی ماشین می ریخت....
یک آن دلم خواست این "لحظه" تا "ابد"، ادامه می داشت....