با مرگ مادرم، پدرم رفت توی غاری شاید. غاری که به ندرت از آن بیرون میزد. غار خودش. شاید این تنها چیزی باشد که بتوان دربارهی کسی گفت که غمی سنگین روح او را له کرده بود. پدرم در تمام مدت خاکسپاری گریه نکرد. وقتی از امامزاده یحیی برمیگشتیم، توی ماشین گریه نکرد. توی خانه گریه نکرد. انگار مدام داشت به چیزی فکر میکرد. مدام زل زده بود به جایی. به گلهای قالی. به ساعت دیواری. به پاکت سیگارش. به دستهایش. به تلوزیون خاموش. به گلدان روی میز. تا دو روز حرفی نزد. تنها سیگار میکشید و گاهی سرفه میکرد. روز سوم صدای گریهاش را از توی حیاط شنیدیم. چشمش افتاده بود به کفشهای مادرم ...
سه گزارش کوتاه دربارهی نوید و نگار/ مصطفی مستور
اینجاش بغضم ترکید
امان از قلم مستور..
حتمن میگیرمش و میخونمش