رفتن، هر چند آرام و لاک پشت وار
بهتر از ماندن و در مرداب فرو رفتن است ...
میان این شلوغی های نزدیک عید
بین این همه فکرِ خرید و سفر و فراغت ...
وقت خوبیست برای فکر کردن به تو
کسی حواسش به من نیست ...
کنار پنجره ای که عطر خوش آمدنت را می پراکند، ایستاده ام
و صبح های بدون تو را می شمارم ...
*دیگر عرضی ندارم/ عبدالرحیم سعیدی راد
دهه ی شصتی ها ...
امســــــــــــال حواستان را جمع کنید!
خطر ورود به دهه ی چهارم زندگی ... آهسته تر برانید ...
پدر خانه که دلش گرفته باشد
انگار ستون خانه ترک خورده باشد
همه جای خانه می لرزد.صدا می دهد.ذره ذره خاک از لا به لای شکاف ها میریزد پائین.
با شاخه گل و دو تا کلمه هم درست نمی شود...
مادر یک خانه اگر نخندد، اگر ناراحت و غصه دار باشد
نفسِ آن خانه می گیرد
نبضش نمی زند
گل هایش پژمرده می شوند...
پیرمرد، قسم راستش، چشمهای یونسش بود.
کم می گفت، اما وقتی چشمهایش ریز می شد، رگ گردنش ورم می کرد و می گفت : به چشمهایش قسم!! دیگر کسی نه نمی گفت، حتی اگر پیرمرد ادعا کرده بود که ماست سیاه است و ذغال سفید... چشمهای یونس حرمت داشت، نه تنها برای پیرمرد که برای همه ی مردم ده، آخر همه، کوچک و بزرگِ ده دیده بودند که چشمهای یونس، همان چشمهای سیاه و خیره، یک شب میان روضه، نورش برگشت! میان روضه ی عباس...!
خدایا! همه ی درها بسته؛
و دل من وابسته؛
خود همه چیز می دانی؛
پس باید که لبم فروبسته...
*بعد از یه روز سخــــــــــــــــــــت...
با تو شوری در جـــان
بی تو جــانی ویـــران
از این زخـــــم پنهــان
می میـــرم