اغثنی یا عشق (ع)
دخترک تازه از هنرستان برگشته, لم داده به پایه ی مبل و پاهایش را دراز کرده , تند تند غذا می خورد و همان طور با دهان پر حرف می زد.
دارد از دوستش که دماغش را عمل کرده تعریف می کند ؛
- " مامان؛ باید کیانا را ببینی ، یک دماغی ساخته عینهو نیکول کیدمن ،فکر کنم لبهایش را هم " چیز " تزریق کرده باشد"
خیره می شود به فرش ، سعی می کند اسم " چیز " را به خاطر بیاورد .
یادش نمی آید و تند ادامه می دهد :
" مامان ؛ لبهایش، خود آنجلینا جولی "
مادر قیافه اش را در هم می کشد ؛ - حالا مگر لبهای این جولی، خیلی قشنگ است؟!
دخترک انگار که حرف مادر را نشنیده باشد دوباره شروع می کند .
تا آخر غذایش یک ریز ازلب و دماغ کیانا تعریف می کند و شباهتش به هنرپیشه های داخلی و خارجی .
مادر به حرفهایش گوش می کند ، پدر اما روزنامه می خواند وعکس العملی نشان نمیدهد.
دخترک گاهی میان حرفهایش بر میگردد و به پدر نگاه می کند ، می خواهد توجهش را جلب کند .
-خلاصه مامان؛ کیانا یک پسرکُشی شده که بیا و ببین . مادر لب ور می چیند . به جای دخترک قرمز می شود و با غیظ می گوید : خجالت بکش دختر ، این حرفها چیست .
دخترک متوجه بدی حرفش شده اما نمی خواهد کوتاه بیاید ، ادامه میدهد : مگر دروغ می گویم؟!! حالا ببین چه شوهری بکند . " شوهری، را می کشد " مثل این که بخواهد چیزی را به رخ مادر بکشد .
به پدر نگاه می کند که مطمئن شود از جمله ی آخرش چیزی نفهمیده باشد .
پدر همچنان زل زده به روزنامه ای که دو طرفش را به سختی نگه داشته .
دخترک به پدر اشاره می کند، ابروهایش را در هم می کشد و سرش را تکان میدهد ، زیرلب ازمادر می پرسد : چیزی شده؟!
مادر هم آرام تر جواب میدهد : نه !
تاب نمی آورد . رو به پدر بلند می پرسد : بابا شنیدید چی گفتم ؟!!
پدر سر بر میگرداند : چشمهایش را رو به دخترک ریز می کند ، می گوید : جانم؟ چیزی گفتی؟!
دخترک با دلخوری می گوید : کیانا بابا ، یک ساعت است دارم توضیح میدهم ، نشنیدید؟
پدر می گوید : چرا شنیدم . خب؟
دخترک بی حوصله یک " هیچی " کشدار می گوید و ساکت می شود .
پدر دوباره به روزنامه اش برمی گردد .
چند ثانیه ای نمی گذرد که سرش را بالا می آورد و آرام می گوید :
دخترجان ، قیافه جزء آن چیزهاییست که اصیلش به دل می نشیند . قیافه ی دست ساز اگر هم عشقی را جذب کند ، عشق دو روزه است .
عاشق واقعی پی برق نگاه می رود ، نگاه هم ذاتیست ، اصیل است، با هیچ جراحی هم نمی شود صاحبش شد.نتیجه ی حیاست و وفا ، عشق و مهربانی !
دخترک که گردن کشیده تا پدر را بهتر ببیند ، بی حال بر میگردد و رو به مادر می گوید : آخر این مخالفت ها برای چیست ؛ یک میلیون ناقابل برای دماغ بیچاره ی دخترتان خرج کردن این همه فلسفه بافی دارد؟
مادر اما با لبخندی رضایت بخش زل زده به پدر و چشمهایش برق می زند .
هی فلانی
زندگی شاید همین باشد
همین لحظات کشــــــــــــــــــــــ دار انتظار
همین دل خوشی های کوچک صبح
همین ذوق دیدن نام تو ...