ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

ریز نوشت ...

این وبلاگ دفترچه ی خاطرات هیچ کداممان نیست !

پیشنهاد هفته (4)

بیا برای دل دوست همــدمی بشــویم
اگر زیاد نشد لااقــل کمی بشـــــــویـم
خلیفه روی زمین قطب عالمی بشویم
برای خویشتن خویــش آدمی بشویــم

رضا امیرخانی

پ.ن: با صدای جناب امیرخانی بشنوید +
پ.ن: برای خواندن متن کامل شعر به ادامه مطلب بروید

سرشت من ملک خلق آنچنان نسرشت
که التماس کنم با خدا بهشت، بهشت
به خلق وحشی و دیوانه خو شدم زیرا
فرشته حوصله ننمود و رشته رشته نرشت

مگو به طعنه چرا این دلت بیابانی ست
که دانه هیچ کسی در گل برشته نکشت
مگو به طعنه چرا این دلت کج ست! مگو
مگر به سوی رخت کج نشد نخستین خشت

برای خاک درون زمین چه توفیرست
چه معبد و چه کلیسا، چه مسجد و چه کنشت
قدم قدم پی جاپای دوست پیمودم
دریغ از دم پاک مهی فرشته سرشت

هزار تیر بلا بر تنم بیفکندند
کسی نگفت: چه زیبا! کسی نگفت: چه زشت!
هزار نکته در آوار سینه مدفون شد
نگفتم و همه را دست سرنوشت نوشت

زیاد ساده نوشتم که ادعا نشود
تمام حرف دلم نیست تا ریا نشود
اگرچه شعر من از کفر من جدا نشود
خدا یکی ست، ازین شعر من دو تا نشود

همیشه شعر نمی ماند و گسستنی است
اگر چه زاده قلبست، باز ناتنی است
امانت ست، نگفتیم از فروتنی است
به احتیاط بخوان شعر دل شکستنی است

به خون دل اگر این شعر تر نشد نشود
ز خواندنش دلت اهل نظر نشد نشود
ز بطن شعر کسی با خبر نشد نشود
وظیفه گفتن شعرست اگر نشد نشود

اگر چه شعر نوشتم دلم ولی تنگ ست
دلم شکسته، دلت آشنا مگر سنگ ست
فریب می دهدت آسمان و نیرنگ ست
که هر کجا بروی آسمان همین رنگ ست!

شبیه شعر دلم، سینه در تب و تابی ست
دلم برای تو می سوزد این چه آدابی ست؟
چقدر ساده سرشتی رفیق این خوابی ست
که هر کجا بروی آسمان فقط آبی ست!

چقدر قصه نمرود و عاد و هود و ثمود؟
چقدر قصه که فرعون با که بود و چه بود؟
چقدر قصه سر پادشاهی نمرود؟
چقدر قصه انکار و بغض و جحد یهود؟

چقدر مسئله ارث در حیات و ممات؟
چقدر غسل و تیمم؟ چقدر خمس و زکات؟
چقدر بهر وجود مشخصت اثبات؟
چقدر بازی بیهوده در الهیات؟

چقدر قصه مهمانی و ترنج؟ بس است
چقدر بر سر احکام ساده، رنج؟ بس است
چقدر شک میان چهار و پنج؟ بس است
چقدر خمس عقیق و طلا و گنج؟ بس است

دم مسیح بگو چیست؟ روح یعنی چه
میان این همه گرداب، نوح یعنی چه
پی جهاد تو فتح الفتوح یعنی چه
برای این دل، توبه ی نصوح یعنی چه

کلیم با تو چه ها گفت؟ از تو او چه شنود؟
بگو خلیل چه ها می کند؟ حبیب که بود؟
بگو که یک شبه هفت آسمان چه سان پیمود؟
چه حاجت ست به فرعون و عاد و هود و ثمود؟

بگو که اهل بهشت تو عشق بازان ند
بگو، به عشق قسم مردمان نمی دانند
اگر نه باز نگو و بهل به گل مانند
صلاح مملکت خویش خسروان دانند

مرا ببر، دگر این که کرم نمی خواهد
برای کشتن من کس درم نمی خواهد
مزار و مرقد و شمع و حرم نمی خواهد
تو را که داشت، کسی لاجرم نمی خواهد

گذشت زندگی ما و هر چه بود، گذشت
درست رابطه مان بود یا نبود، گذشت
کم و زیاد، بد و به، زیان و سود گذشت
گذشت و هیچ کسی هم نگفت: زود گذشت

چه زد یقین تو بر دل که شک و ریب نداشت
چه شد شباب شر و شور من که شیب نداشت
چه داشت دست بلندت که دست غیب نداشت
چه بود بین من و تو که هیچ عیب نداشت

مگر ز روز ازل بحث خلق دوست نبود؟
دگر نیاز به خاکی که کینه جوست نبود
دگر بهانه آن شه که خوبروست نبود
و احتیاج به این استخوان و پوست نبود

به کار خلقت من اهرمن چه دخلی داشت؟
خلیفه آدم اگر بود، زن چه دخلی داشت؟
میان عاشقی روح، تن چه دخلی داشت؟
فساد و فسق و جنایت به من چه دخلی داشت؟

به من حرج نبود که الست یادم نیست
من شکسته بیمار مست یادم نیست
و عهد – آن که پدر با تو بست – یادم نیست
ولو که راست بود؛ هر چه هست یادم نیست

الست را نشنیدیم ما، ولی گفتیم
تو خواستی دل و ما نیز «یا علی» گفتیم
به احترام سوال تو، ما «بلی» گفتیم
و اکفیانی با احمد و علی گفتیم

چقدر کوه فرا، خاک پست هم باشد
چقدر اوج گرفتن، نشست هم باشد
درین میانه کسی می پرست هم باشد
بهل ظلوم و جهول تو مست هم باشد

همه ندای علی ان نریک می فهمند
همه کنار هم و بی شریک می فهمند
عوام گر چه عوامند، لیک می فهمند
تمام حکمت نغز تو نیک می فهمند

کجا فرار کنم هر کجا حریم تویی
چرا فرار کنم ای خدا کریم تویی
گنه کنیم که در آخرت رحیم تویی
تو ساختی دل و در این دلم سهیم تویی

مطهری که گوا دارد از چه می ترسد؟
پیمبری که حرا دارد از چه می ترسد؟
و شاعری که تو را دارد از چه می ترسد؟
و آدمی که خدا دارد از چه می ترسد؟

عیار قلب مرا که محک نمی فهمد
طبیعت گذرا و فلک نمی فهمد
فرشته قدری و ملک نمی فهمد
جراحتی ست! ولیکن نمک نمی فهمد

چشیده ایم نمک را! هلا تو می فهمی
دهان زخم و لب تیغ را تو می فهمی
غریبه ایم به خود، آشنا تو می فهمی
درون خاک فقط ای خدا تو می فهمی

مرا فکنده درین مزبله ی شلوغ چرا؟
برای این دل دیوانه ام بلوغ چرا؟
مهار و تسمه و زنجیر و داغ و یوغ چرا؟
ز اصل بنده نبودم که من، دروغ چرا؟

خیال کرده کسی کم دروغ می گوییم؟
به آسمان و زمین هم دروغ می گوییم
بدون وحشت و بی غم دروغ می گوییم
به هر کجا و همه دم دروغ می گوییم

زمان، زمانه حال است؛ حال ماضی نیست
مگر خدای شما روز بعد قاضی نیست؟
بدون شبهه ازین وضع و حال راضی نیست
حساب او که حساب بد ریاضی نیست

مقابل سخنش ایستادگی نکنید
و ساده صحبت او نیست، سادگی نکنید
که گفته است شما ساده زندگی نکنید
برای زندگی ساده، بندگی نکنید

بشر اگر به صلابت چو کیقباد شود
ز کوه آید و مشغول عدل و داد شود
دمی ز بودن خود او اگر که شاد شود
تمام زندگیش دستگرد باد شود

بشر که سخت به امید جاه تیمورست
مگر درست نمیبیند و مگر کورست
که شاه عاقبتش عور عازم گورست
غرور چهره تیمور لانه مورست

برادرم به خدا زندگی ست؛ بازی نیست
همیشه فرصت این ترکتازی نیست
زمان رفته حقیقی ست، هان! مجازی نیست
و عمر و مرگ به هم میرسد؛ موازی نیست

به وقت مانده حلال و حرام می خواهد
ببر به خانه که مهمان طعام می خواهد
دل شکسته فقط احترام می خواهد
و ماه دوستی تو، صیام می خواهد

ملیح گفته خدا؛ می بنوش، روزه نباش
مثال مبتذل پوزه بند و پوزه نباش
بنوش و سیر نشو، بحر باش، کوزه نباش
فقط به فکر همین ماندن دو روزه نباش

تمام زندگی ماندگار یک لحظه است
در این سپهر معلق، قرار یک لحظه است
و زندگی ابدی نیست، کار یک لحظه است
بدان که مدت این اعتبار یک لحظه است

میان سینه و رویت، سیه دلی داریم
همیشه مکر و دغل نیست، مشکلی داریم
اگر چه شر، بشریم و به تن گلی داریم
شبیه عامه ما نیز هم دلی داریم

کجای خاک دل پاره پاره می شکند
ندیده بودم و دیدم دوباره می شکند
بدون حاجت هیچ استخاره می شکند
به سادگی مگر این سنگ خاره می شکند

صلاح نیست دلی بشکند برای کسی
دل شکسته، شکسته؛ چه مهربان، چه قسی
درست نیست که همپای روح مندرسی
تمام عمر بگردی و باز هم نرسی

دلم برابر این خلق آبرو دارد
مطهرست؛ به خون خودش وضو دارد
به هر بهانه ای که آوری تو، خو دارد
دلم هنوز جوانست، آرزو دارد

به سان مست خماری که جام می خواهد
به سان عاشق پیری که کام می خواهد
به سان طفل صغیری که مام می خواهد
دل رمیده من هم امام می خواهد

نمرده ایم، نفس می کشیم، جان داریم
به قدر جنگ صلیبیت ما توان داریم
اگر چه روی زمین، میل آسمان داریم
درون سینه دلی مثل کهکشان داریم

بیا و حیثیت نفس را دگرگون کن
بیا مرا ز دل من بخواه و بیرون کن
بیا و چرخ معلق بگیر و وارون کن
و بر جنازه پوسیده دلم خون کن

روایت ست که شب هور چون نمی تابد
و شب بهانه برای سحر نمی یابد
و بعد خفتن این خلق، مه که می تابد
امام عصر دعا می کند، نمی خوابد

درست نیست که اشک از دو دیده اش بارد
دعا کند، سر انگشتها فراز آرد
غم من و تو به قلب شکسته بسپارد
برای بخشش ما سر به خاک بگذارد

صبور باش و تب هجر را تحمل کن
زمان مانده کم است اندکی تامل کن
دلت وسیله نما و به او توکل کن
درون باغ ولایت به سادگی گل کن

دل شکسته تو از چه رو هراسان شد
که حکم، حکم خدا بود و عاقبت آن شد
دلش شکسته و دیگر شهید نتوان شد
اگر چه صعب ولی می توان که انسان شد

بیا برای دل دوست همدمی بشویم
اگر زیاد نشد لااقل کمی بشویم
خلیفه روی زمین، قطب عالمی بشویم
برای خویشتن خویش آدمی بشویم

نظرات 4 + ارسال نظر
کوثر یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:42 ب.ظ http://kosaraneh.com

قشنگ بود :)

مصطفا یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:04 ب.ظ

سلام
چقدر خوب
ممنونم
زیاد

مریم دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:41 ق.ظ

واویلا این درازه گویی امیرخانی همون در رمان قابل تحمل تره! خدا رو شکر این بابا شاعر نشد.

یونس دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:22 ب.ظ

دلچسب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد